باز هم…

باز هم سلام

یک سلام گرم

یک سلام عاشقانه از برای یار

باز هم درود

یک درود سبز

باز هم نگاه

یک نگاه نغز

باز زندگی

باز عاشقی

باز واژه واژه وجود تو

بغض سنگ‌فرش کوچه ها

از حسادت قدوم تو

باز دست من

باز دست تو

باز پای من

پا به پای تو

باز قلب من

آشیان تو

باز هم سلام

از برای تو

اینقدر ابلهیم…

باور نمیکنم

اینقدر ابلهند؟!

اینقدر ابلهند که وصف خدایشان

اینگونه می‌کنند

آنها خدایشان به عبادت نیاز داشت

از این سبب بیافرید بهر خودش بنده‌های خود

آنها خدایشان به زمان هم نیاز داشت

از این سبب فرشته و مامور هم گماشت

تا یاریش کنند

هر سال این همه اعمال بندگان

یک شب به پیشگاه خدا برده میشود!

گویی خدا همه‌ی سال خفته بود

جالب تر آنکه اگر این شبی که پیک

اعمال خوب و بدت جمع می‌کند

خواهش کنی ز او

شاید که اندکی به تو تخفیف هم دهد!

خواهش ز پیک حق به چنین سادگی بُوَد

یک ورد خاص هست

با اسم مستعار به نام دعای خوب

تنها همان بودش راه خواهشت!

این گونه ورد‌ها علاوه بر این هست بسیار

یک ورد بهر یکی قصر باشکوه

در سردر بهشت!

یک ورد هم برای رهایی ز هر گناه!

هر کار بد تو بکردی تمام شد

با ذکر خاص شب و روز و صد دعا!

آه ای خدای خوب چرا اینچنین کنند؟!

آه ای خدای خوب چرا اینچنین کنیم؟!

باور نمیکنم

اینقدر ابلهیم….

شروع عاشقی

و شعرهای من برای او کم است

برای خوبیش! برای مهربانیش…

چگونه می‌توان وجود یک فرشته را،

به واژه‌های خشک یک ترانه ساده کرد؟!

چگونه می‌توان تمام لحظه‌های شوق را،

به لفظ ساده و روان عاشقی خلاصه کرد؟!

چگونه می‌شود که بی وجود او،

ترانه خواند و زنده ماند و دم نزد؟!

چگونه می‌شود برای ذره‌ای ز نور او،

در این سیاهی شب زمان قدم نزد؟!

در آن زمان که فکر می‌کنی تمام زندگی به کام توست

به این نتیجه می‌رسی که تازه ابتدای راه تازه است…

هنوز راه بس دراز و مبهمی به پیش روست….

شروع عاشقی گذشته و مهمترین زمان نهایت است

و بعد تر به این نتیجه میرسی که عاشقی،

مثال این جهان چه بی‌شروع و‌ بی‌نهایت است!!

زان یار دلنوازم

«زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت»

نیست…

باور میکنی؟

بود! بود! حالا نیست!

گرچه در دوردست خیالم بود ولی بود!

امروز شنیدم «محمد شیرعلی» دوست عزیز دوران راهنماییم و پسر استادمون فوت شده

نمیدونم

باورم نمیشه

محمد…..

گرچه توی راهنمایی با هم همکلاسی نبودیم و توی دبیرستانم با ما نبود ولی یک سالی باهاش خیلی دوست بودم.

یه شخصیت عجیب و فوق العاده باهوش (اینو در مورد هر کسی نمیگم)

وقتی پدرش استادمون شد دو باره کل خاطراتش واسم زنده شده بود. این چند ساله خیلی میخواستم ببینمش…. حیف که گاهی خیلی زود دیر میشه….

دل بهتر است یا دلیل؟

گفتم : “دوست داشتن دل می‌خواد نه دلیل”

گفتی : “ولی من به خیلی دلیلا دوست دارم!”

حالا  تو دلیل نداری من دل!

شاید

شاید بیایم، فردا ولی نه!

شاید که بی یار، تنها ولی نه!

شاید که خسته، بی یار و یاور

شاید کمی دیر، چشمم کمی تر

شاید نمانم، حتی به یک دم

شاید بمیرم، تنها به یک غم

شاید نباشم، فردا بیایی

شاید نماند، جز من صدایی

شاید نبودم، حتی به دیروز

شاید نبودی، در خاطر روز

شاید که اینجا، دنیا نبوده

شاید که شادی، تنها نبوده

شاید غم دل، یک حقه بازیست

شاید دل ما، در بی‌نیازیست

شاید که این شک، آغاز راه است

شاید که اینجا، بی نور ماه است….

دوست داشتن

تو فکر میکنی او را دوست دارم

او فکر میکند تو را

و من نمیدانم دوست داشتن چیست…

پس فکر نمی کنم!

خروج ممنوع!

دیروز سر همین کوچه ایستاده بودم

نگاه کردم

خیالم راحت شد

«ورود ممنوع» نبود

آنقدر ذوق کردم

که توجه نکردم

به آن دو تابلوی به ظاهر بی خطر

که به طرز احمقانه و خطرناکی کنار هم بودند

«یک طرفه»

«بن بست»!

و اکنون ایستاده ام

اینجا

در انتهای این کوچه احمق!!

در انتهای این «خروج ممنوع!»

به من چه؟!

رو به دیوار می ایستم

در اندیشه پشت دیوار نیستم اما….

تو میگویی: “به تو چه؟!”

اما من پیش چشم تو ام!

و اگر لحظه ای نبینی مرا….

تو به دنبال چه میگردی؟

بهانه ای برای نماندن؟

لازم نیست!

بهانه ای برای شکستن؟

لازم نیست!

دیگر به خودم قول داده ام فریاد نزنم

آرام ایستاده ام

مثل یک مرد!

گریه نمیکنم

نه از بودن و نه از نبودن تو!

نمیخواهم به پایم بیفتی!

من برای ماندنت حتی خواهش نمیکنم

برای رفتنت نیز!

خواستی برو

خواستی بمان

اصلا “به من چه؟!”