خانه‌ی من سمپاد

کنج یک دشت کویر

توی شهری آباد

یک محله عجیب

یا همان غول آباد

ته یک کوچه تنگ

میکنم ناگه یاد

آری آری اینجاست ،

خانه من سمپاد!!!

خانه کودکیم ،

خانه احساسم

خانه هرچه که دارم در یاد

آن زمان شیرین

با خوشی یادش باد

در و دیوارش هم

بوی خوش خواهد داد

لیک تا وقتی هست ،

نام آنجا سمپاد!

حیف کز نامش بود

دل برخی ناشاد

لیک من میگویم

به همه این افراد :

تا ابد خواهم گفت

خانه من سمپاد!

یک صحنه

سلام

چند روز پیش یه مراسمی بود منم تو برگزاریش یه کم کمک کردم یه نمایش قشنگ توش داشت!

من از پشت سن داشتم تماشا میکردم جالب و یه کم کمدی بود ولی ….

ولی یه صحنه منو تکون داد!! هنوز یادمه ….

«تعصب با یه دستش عقل و با دست دیگرش دین رو به بند کشیده بود و فراموشی رو مجبور کرده بود تا خاطرات خوب رو از بین ببره… ولی یه نفر از اینکه صدای فراموشی تغییر کرده بود ماجرا رو فهمید!»

یادم اومد فراموشی گاهی واسه من هم صداش عوض میشه… مثل اینکه ترسیده….

نکنه تعصب داره مجبورش میکنه که….

وااااااااااای