روزگارم آشوب
و جهانم پر از پیچ و خم مبهم بود
در درونم انگار، چیزی از دفتر شعرم کم بود
ناگهان دیدمت و در دلم آشوب… چه زیبا اما!
با نگاهت گل لبخند شکفت
نام تو در دل من غوغا کرد
و سلامت کردم
و سلامم کردی
روزگارم روشن،
و جهانم پرِ از دیدن و بوییدن تو
و وجودم پرِ از رویا شد!
تو کنارم بودی، و جهان زیبا بود…
لحظه‌ها در گذر و ترس فراموشی‌ها
لیک در دایره قسمت ما جز من و تو هیچ نبود!
همه در یاد من و تو، ما بود
تو کنارم ماندی، من کنارت ماندم
ما در این جا ماندیم
توی این واژه‌ی زیبای دو حرفی، خود «ما»
لحظه‌ای قبل ز من پرسیدی، که تو یا… هیچِ دگر نیست! مگو!
عاشقم بر همه عالم آری
تو همه عالم و دنیای منی!
چشم‌هایت بستی
و جهان در بر من خوابیده…
و من، این مرد پر از خوشبختی،
در تو خود را و تو را در دل خود می‌بینم
من و تو تا به ابد خوشبختیم،
من و تو تا به ابد با هم و دنیای همیم
من و تو «ما» ی همیم…