تولدم، شاید مبارک…

در غروب سرد پاییزم نمیدانم چرا                                در بهار خود غم انگیزم نمیدانم چرا

گـرچـه بر لــب خـنــده دارم بـهـــر یار                          در دل خود اشک میریزم نمیدانم چرا

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت؟

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت؟ باکی نیست!

سلامت را بکن بگذر

نگه بر پیش پا کن گوشه چشمی به بالا هم

که شاید در میان ابر تاریک نفسهایت،

کسی دست محبت سوی تو دارد!

سلامت هم مثال صد سلام گرم دیگر در هوای سرد یخ بسته

سلامت گوش کس نشنیده شاید، تو شنیدستی سلامم را؟

مسیحای جوانمردت که شاید مرد روز پیش،

خودت ترسای پیر پیرهن چرکین دیگر شو!

هوا سرد است؟ آری! ناجوان مردانه؟ میدانم!

بیا گرما بده بر خیز آتش شو!

بیا سرخی آتش را نشان ده سرخی سرمای، رسوا کن

به امید سحر نتوان نشست امروز، غوغا کن!

بیا من منتظر میمانم ای مهمان

حسابم ذره ای از تو، که من را بر فروزد، بس!

چه خوش وامت ادا کردی بیا من چشم در راهم…

———————————–

پ.ن : قبلش اگه نخوندید شعر زمستان اخوان رو بخونید: زمستان

اسب زمان

نمیدانم که بعد از مرگ دنیاییست یا نه؟!

نمیخواهم بدانم زندگانی چند روز است

نمیخواهم برای “لحظه ای دیگر” بیندیشم

و این دنیای فانی بگذرد حتی به این قیمت!

نمیخواهم زمان اینجا بماند، در پِیَش باشم

نمیدانم چرا مردم نمیمانند آرام و صبور اینجا؟!

چرا در پشت خط آرزوهاشان نمیخندند

و هر آن پیشتر، پای برهنه، بیشتر خسته

زمان را پیش میرانند و در پی، سخت در کوشش

که شاید روزی از آن بگذرند، آسوده تر باشند

زمان در پیش و اسبان زمان در پس

نمی خواهم دگر اسب زمان باشم!

—————————————————-

پ.ن. : پس چی میخوام؟؟!

همان هستم

همان تنهای غمگیـنم، همان دیوانه مستـم      ولـــــی در عــرصـــه دنــیــــا، دلیــــل غـــم ندانـسـتــم

همه دلـشاد دلـشادم، ز غـمهـا جمله آزادم      همـــانم من همـان لیـکن، من از فــردا برون جسـتـــم

ز فـکـر خـوبـی فردا، به بیـراهی همـی رفتم      ولـی اکنـون همـه شادم،ز این عـلت که من هـــستم!

نمیمانم دگر غمگـین،و یا دلشاد مهر و کـین      که از خوبــی،بـدی، هر دو، همه سرمست سرمستم

نمیدانم چرا این سـان،سخن رانم زکنه جان      بـــه هـر عـلـت که باشـد خود، از آن عـلـت رود دستم

دگــر یارای گـفتن هم، نمـانـدو رفـت امـروزم       زهر سو بانگ می آید: همان هستم! همان هستم!

مرگ

لحظه ای نیست دگر

من نخواهم بود در لحظه بعد

من ِ تنها ، بی کس

زود در تنهایی خواهم مرد

جسم من شاید سالم باشد

لیک من میمیرم

کاش عاشق بودم

تا یکی باشد ، که مرا زنده کند روز دگر

من ِ تنها ، بی کس ، خواهم مرد

سعی میکردم قبلا

تا همه دنیا را سبز کنم

یا خودم را مشکی

هیچ یک رنگ نشد!

من همان آبی هستم، خواهم ماند

و جهان رنگین تر خواهد شد

خالی از سبز ولی

و کمی آبی هم کمتر خواهد داشت

و من ِ دیوانه

نقطه ای خواهم شد بس کمرنگ

خط بعدی دیگر نیست

آخر شعر اینجاست!

پسری روی موتور

دخترک تنها بود

و پسر گفت همان جمله تکراری را

و کمی مکث و گذشت،

باز هم ثانیه ای!

دخترک تنها بود

جمله ها تکراری

مثل تیک تیک میماند

که ز ساعت نشنید!!

مثل ضرب قلبش

مثل حرف بابا

مثل حرف مامان

“با حیا باش کمی هم! دختر!!”

باز هم تنها بود…

و جلوتر که امان میپنداشت:

“پس چرا رو سریت رنگین است؟؟”

و ببردندش زود!!

و کمی بعد که بابا آمد

شاید حتی به خیال

همدمی آمده بود

لیک بابا به یکی داد بلند :

“دختر جلف! بیا مقنعه ات!!”

دخترک تنها بود

خواهرم میدانم!

خواهرم میدانم

چه کشیدی از درد

درد سیلی؟ نه! ز درد خواری!

خواهرم میدانم

او برادر نابود

نا خلف بود!! همین!

پس چرا جای همان ناخلفان

همه را روی تو خالی کردند؟

یادم آمد! آری

توی این قصه ما

دخترک تنها بود

و همین چندی پیش

روی سر بسته تو را شیطنتی میکردند

و به زور از سرت آن رو سری گلگلی ات را که هنوز

بوی نویی میداد

میکشیدند و به جایش کُله پر داری!!!

و همین حالا هم

سر معصومت را

داخل چادر شاید بپسندند کمی!

بوم نقاشی بود،

که به هر روز یکی رنگ زدند؟!

یا سر کوچک یک چوب درخت؟!

هجو میگویم؟ شاید!

لیک من میدانم

که میان مردم

دخترک تنها بود!!!

خسته شدم

سلام

این دفعه شعر نگفتم آخه اعصابم خورده!!!!

خسته شدم

خسته شدم از این که بهم بگن چه لباسی حق دارم بپوشم چه لباسی حق ندارم!

خسته شدم از این که بهم بگن چه آهنگی حق دارم گوش بدم چه آهنگی حق ندارم!

خسته شدم از این که بهم بگن با چه کسی حق دارم برم بیرون با چه کسی حق ندارم!

خسته شدم از این که بهم بگن با چه کسی حق دارم حرف بزنم با چه کسی حق ندارم!

من حق دارم تا زمانی که مزاحم بقیه نشدم هر جور که دلم میخواد زندگی کنم!!!

و این کارو میکنم….

شما هم حق دارید . نذارین این حق رو ازتون بگیرن

توضیح : منظورم مامان بابام نبودنا! منظورم کاملا سیاسی بود چه تو کشورم چه تو دانشگاهم!

قلب سنگی

شیشه قلب من از سنگ دلت ساخته شد ،

زین سبب یکتا بود …

صیقلی یافت به آب دیده ،

زین سبب زیبا بود …

دید از دور دلت را و دوید ،

بس که او شیدا بود …

و یکی بوسه بزد بر دلکت ،

چون که بی پروا بود …

ناگهان سنگ دلت قلب مرا سخت شکست ،

شیشه نا پیدا بود!

و دلت هیچ نگفت ، حتی آه!!

چون که از خارا بود …

دُرّ آزادی

یاد داریم هنوز

که نبودم دیروز!

هست کردیم ز نیست

و به مخلوقاتت

به همانان که ز شب تا به سحر

دور درگاه تو میگردیدند

این چنین فرمودی

که مرا سجده کنند

همه مبهوت و سوالی در دل :

که چه سرّی است که من را شاید

سجده اهل بهشت

تو به آنان گفتی :

کلماتی تو به من آمُختی

که ندانندش هیچ

تو به آنان گفتی :

من ِ انسان ِ خطا کار ، بسی

بر تر از آنانم!!!

چون یکی گوهر زیبا دارم

که ندارد کس دیگر به جهان

همه میپرسیدند

نام آن گوهر زیبای گران را ، که چنین

دهدم آبادی

تو به آنان گفتی :

گوهر آزادی!!!

تو بدادی به من آن گوهر زیبا را حیف ….

که ز گردنبندم

باز کردم آن را

و به جایش بدل آن ،که تعصب باشد،

نصب کردم! وایم!

بار الها به کجا گم کردم ،

گوهر سبزی و آبادی را؟؟

که ز من دزدیده ،

دُرّ آزادی را؟؟!!!

چرا؟!

سلام به همگی

خیلی وقته آپ نکردم نه؟؟؟؟ (تو دلتوون نگید نه ضایع میشم)

خودمم نمیدونم چرا!!! مطلب خیلی تو ذهنم هستااااا ولی امان از …. (بخونید مشغله زیاد نخوونید تنبلی یا امثالهم!!!!)

حالا ایشالا به زودی آپ هم میکنیییم!!!

فعلا بدرود