پسری روی موتور

دخترک تنها بود

و پسر گفت همان جمله تکراری را

و کمی مکث و گذشت،

باز هم ثانیه ای!

دخترک تنها بود

جمله ها تکراری

مثل تیک تیک میماند

که ز ساعت نشنید!!

مثل ضرب قلبش

مثل حرف بابا

مثل حرف مامان

“با حیا باش کمی هم! دختر!!”

باز هم تنها بود…

و جلوتر که امان میپنداشت:

“پس چرا رو سریت رنگین است؟؟”

و ببردندش زود!!

و کمی بعد که بابا آمد

شاید حتی به خیال

همدمی آمده بود

لیک بابا به یکی داد بلند :

“دختر جلف! بیا مقنعه ات!!”

دخترک تنها بود

خواهرم میدانم!

خواهرم میدانم

چه کشیدی از درد

درد سیلی؟ نه! ز درد خواری!

خواهرم میدانم

او برادر نابود

نا خلف بود!! همین!

پس چرا جای همان ناخلفان

همه را روی تو خالی کردند؟

یادم آمد! آری

توی این قصه ما

دخترک تنها بود

و همین چندی پیش

روی سر بسته تو را شیطنتی میکردند

و به زور از سرت آن رو سری گلگلی ات را که هنوز

بوی نویی میداد

میکشیدند و به جایش کُله پر داری!!!

و همین حالا هم

سر معصومت را

داخل چادر شاید بپسندند کمی!

بوم نقاشی بود،

که به هر روز یکی رنگ زدند؟!

یا سر کوچک یک چوب درخت؟!

هجو میگویم؟ شاید!

لیک من میدانم

که میان مردم

دخترک تنها بود!!!