قلب سنگی

شیشه قلب من از سنگ دلت ساخته شد ،

زین سبب یکتا بود …

صیقلی یافت به آب دیده ،

زین سبب زیبا بود …

دید از دور دلت را و دوید ،

بس که او شیدا بود …

و یکی بوسه بزد بر دلکت ،

چون که بی پروا بود …

ناگهان سنگ دلت قلب مرا سخت شکست ،

شیشه نا پیدا بود!

و دلت هیچ نگفت ، حتی آه!!

چون که از خارا بود …

دُرّ آزادی

یاد داریم هنوز

که نبودم دیروز!

هست کردیم ز نیست

و به مخلوقاتت

به همانان که ز شب تا به سحر

دور درگاه تو میگردیدند

این چنین فرمودی

که مرا سجده کنند

همه مبهوت و سوالی در دل :

که چه سرّی است که من را شاید

سجده اهل بهشت

تو به آنان گفتی :

کلماتی تو به من آمُختی

که ندانندش هیچ

تو به آنان گفتی :

من ِ انسان ِ خطا کار ، بسی

بر تر از آنانم!!!

چون یکی گوهر زیبا دارم

که ندارد کس دیگر به جهان

همه میپرسیدند

نام آن گوهر زیبای گران را ، که چنین

دهدم آبادی

تو به آنان گفتی :

گوهر آزادی!!!

تو بدادی به من آن گوهر زیبا را حیف ….

که ز گردنبندم

باز کردم آن را

و به جایش بدل آن ،که تعصب باشد،

نصب کردم! وایم!

بار الها به کجا گم کردم ،

گوهر سبزی و آبادی را؟؟

که ز من دزدیده ،

دُرّ آزادی را؟؟!!!

چرا؟!

سلام به همگی

خیلی وقته آپ نکردم نه؟؟؟؟ (تو دلتوون نگید نه ضایع میشم)

خودمم نمیدونم چرا!!! مطلب خیلی تو ذهنم هستااااا ولی امان از …. (بخونید مشغله زیاد نخوونید تنبلی یا امثالهم!!!!)

حالا ایشالا به زودی آپ هم میکنیییم!!!

فعلا بدرود

خانه‌ی من سمپاد

کنج یک دشت کویر

توی شهری آباد

یک محله عجیب

یا همان غول آباد

ته یک کوچه تنگ

میکنم ناگه یاد

آری آری اینجاست ،

خانه من سمپاد!!!

خانه کودکیم ،

خانه احساسم

خانه هرچه که دارم در یاد

آن زمان شیرین

با خوشی یادش باد

در و دیوارش هم

بوی خوش خواهد داد

لیک تا وقتی هست ،

نام آنجا سمپاد!

حیف کز نامش بود

دل برخی ناشاد

لیک من میگویم

به همه این افراد :

تا ابد خواهم گفت

خانه من سمپاد!

یک صحنه

سلام

چند روز پیش یه مراسمی بود منم تو برگزاریش یه کم کمک کردم یه نمایش قشنگ توش داشت!

من از پشت سن داشتم تماشا میکردم جالب و یه کم کمدی بود ولی ….

ولی یه صحنه منو تکون داد!! هنوز یادمه ….

«تعصب با یه دستش عقل و با دست دیگرش دین رو به بند کشیده بود و فراموشی رو مجبور کرده بود تا خاطرات خوب رو از بین ببره… ولی یه نفر از اینکه صدای فراموشی تغییر کرده بود ماجرا رو فهمید!»

یادم اومد فراموشی گاهی واسه من هم صداش عوض میشه… مثل اینکه ترسیده….

نکنه تعصب داره مجبورش میکنه که….

وااااااااااای

آینده‌ی من

سلام!

میگم من آیندم چی میشه ؟؟؟

یه دوست تو نظرات پست قبلی پرسیده بود! خودم نمیتونم بگم که تا حالا بهش فکر نکردم ولی هر چی فکر کردم به جایی نرسیدم و تازگیا دارم فکر میکنم که اصلاً بهتره به آینده فکر نکنم!!! بابا آدم باید حالا خوش باشه و سعی کنه باعث خوشی و پیشرفت خود و دیگران بشه نظر شما چیه؟

بازم به قول شاعر (که یه شعر گفته تو این مایه ها!!!):

آز دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن                  فــــردا که نـیــامـدسـت فـریـاد مـکـن!

بــر نـامـده و گـذشـتــه بـنــیـاد مـکـن                  حالی خوش باش و عمر بر باد مکن!

خدایا

دوستت میدارم…
نه به اندازه کوه
نه به اندازه دشت
نه به اندازه یک برگ لطیف و زیبا
یا به اندازه باد خنک اول صبح
دوستت میدارم
بیشتر از همه خوشبختی ها
صاف تر از همه دلتنگی ها

تو تجلی هزاران دریا
من نماد تشنه
تو همه پاک و لطیف
من پی توبه ز ناپاکی ها

تو خود خورشیدی
لیک…
من در این ظلمت بی همدم خویش ،
پی فانوس وجودت گشتم!
کاش میدانستم…
کاش میفهمیدم ،
که تو از دایره کون و مکان بیرونی

تو چه وسعت داری!!
از دم خانه قلبم هستی …
تا به اعماق فضا
از سر قله امید بشر ،
تا ته درّه نومیدی ها
از سراپرده نور ، تا به تاریکی ها

تو همه خوبی ها ،
در همان بستر نا محدودی
تو همان غنچه یاسی که دم صبح شکفت
یا همان بچه که دیروز به دنیا آمد
یا همان سنگ که افتاد از کوه
یا چرا اینهمه دور؟!
حرف قلبم این است …
راست گویم تو منی!!!

سال نو

سلام خوبید؟

چه خبرا؟ سال نو همگی تون مبارک!

میگم همه سال نو که میشه یه تصمیم کبری میگیرن!!! منم یه تصمیم گرفتم! البته قبلا هم رعایت میکردما ولی از حالا میخوام جدی تر بگیرمش.

حالا این تصمیم چیه میگم : میخوام وبلاگم فقط حرفای خودم باشه حالا ممکنه به صورت یه متن یا شعر از خودم باشه یا ممکنه حرف دلم رو با یه شعر یا متن از دیگران بیان کنم که در حالت دوم حتما میگم که اینا مال خودم نیست ولی اگه چیزی نگفتم یعنی مال خودمه!

خوب طبیعیه که گاهی یه مدت طولانی مطلب جدید نزنم یا اینکه یه روز یه عالمه مطلب بزنم (حالت دوم خیلی بعیده هاااااا!!! )

آهان راستی!!! سال نوتون مبارک باشه! ایشالا همیشه خوب و خوش باشید

فعلا بدرود