آمدی آنگاه که خسته بودم

در طلب عشق نشسته بودم

بی طلب مزد شدی یار من

همدم و شیرین و وفادار من

عشق حقیقی به من آموختی

در طلب خوبی من سوختی

لیک تو ای ماه وفادار من

دلبرمن نوگل من یار من،

از منِ من بت بر خود ساختی

خار بُدم گُل نگه انداختی

زخم زدم بر بدنت ساختی

در ره من هرچه که شد باختی

لیک نخواهم که دگر گل شوم

بی غم و هم یاور بلبل شوم

دلبر من خوب من ای ماه من

من همه خارم تو نه همراه من

عشق، نه در من بتواند بماند

بلبل سرگشته نه بتوان بخواند

لیک تو عاشق تو سزاوار عشق

همدم و غمخوار و وفادار عشق

در همه احوال گلی پر سرور

باشی و هستی همه سر پر غرور

تا که غم و غصه نباشد سزای

میسپرم یار خودم بر خدای