نمی‌روی!

«قطار میرود»

نمیروی!

«تمام ایستگاه میرود»

نمیروی!

ز خاطرم نمیروی تمام ایستگاه و هر قطار گر رود…

پنج حس

گفته بودم روزی

“کاش عاشق بودم”

ولی اکنون گویم

کاشکی عشق نبود

کاش احساس بشر حد خودش را میدید

و ز تعداد شمارشگر دست

از همین پنج عدد انگشتان

از همین دیدن و بوییدن و سه حس دگر

وارد عرصه بی رحم و خیالی چون عشق

هرگز عمر نمیشد که مرا کرد چنین

دیدنم دیدن یار

یا که بوییدن عطرش همه وقت

یا شنیدن سخن گفته ز او

لمس دستان لطیف

طعم لبهای چو لعل و شکرش…

پنج حسی که مرا کرده کنون بی خود و دیوانه ترین!

سکوت

میخواهم بنویسم

از خودم

از تو

از او

از خیلی ها

اما…..

سکوت بهتر است!