عقیده من

اعتماد به نفس یعنی باور کنی که کسی نیست از تو بیشتر بداند!

زیرا چیز‌هایی هست که تو بدانی ولی هیچ‌کس دیگری نداند.

مغرور نبودن یعنی باور کنی تو از هیچ‌کس بیشتر نمی‌دانی!

زیرا چیز‌هایی هست که تو ندانی ولی آن شخص بداند.

و ایمان به مفید بودن یعنی باور کنی هیچ‌کس نیست که همان اندازه که تو می‌دانی بداند…

حیوان مغرور

اینقدر به انسان بودنمان افتخار کردیم که حیوان بودن هم از خاطرمان رفت…

چه بگویم؟

چه بگویم یاران؟

باز هم دلتنگم

از برای دلدار

باز هم غمگینم

باز هم گریانم

چه بگویم یاران؟

باز تنهایی و غم

باز دوری و ملال

باز تنهایی و ترس…

ترس از تنهایی!

چه بگویم یاران؟

من دلم می‌خواهد

تک و تنها بنیشنم اینجا

چشم‌هایم بسته، آغوشم باز

یار آید به برم بنشیند

و به جز یار و من و عشق همه بگریزند

چه خیال خامی

چه سبکسر شده‌ام می‌دانم

ولی آخر چه کنم؟

من دلم می‌خواهد!

پ.ن: در حالت خواب آلودگی نوشتم توجه نکنید[چشمک]

از پس پرده نگاه کن

“از پس پرده نگاه کن مثل شطرنج زمونه
هر کسی مثل یه مهره توی این بازی می مونه

یکی مثل ما پیاده یکی صد ساله سواره
یه نفر خونه به دو شو یکی دوتا قلعه داره

یه طرف همه سیاهو یه طرف همه سفیدن
روبروی هم یه عمره ما رو دارن بازی می دن

اونا که اول بازی توی خونه ی تو ومن
پیش پای اسب دشمن مهره ها رو سر بریدن

ببین امروزم تو بازی همشون شاه و وزیرن
هنوزم بدون حرکت پشت ما سنگر می گیرن

تاج و تخت شاه دیروز در قلعشون نمی شه
به خیالشون که این تاج سرشونه تا همیشه

یادشون رفته که اون شاه که به صد مهره نمی باخت
تاج و از سرش تو میدون لشکر پیاده انداخت”

پ.ن: شاعرش رو اگه کسی می‌دونه بهم بگه ممنون می‌شم (داریوش دکلمه کرده)

پ.ن۲: چه جالب!! داشتم لینک دکلمه رو از ایران ترانه پیدا می‌کردم دیدم داریوش آلبوم جدید خونده و این شعر هم رو (با کمی تغییرات) این بار به صورت ترانه خونده!!! اینم لینکش http://www.2mahal.com/song/42332.htm شاعرش هم گویا فردی به نام «روزبه زاده» هستش

باز این چه شورش است؟

«باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟»

از بهر چیست اینهمه شیون؟ فغان؟ جنون؟

اینجا مگر کجاست؟ مگر آخر غم است؟

امروز روز شادی آزادگان دهر

امروز روز گریه اهل جهنم است!

بیرون شدند دیو و دد از پشت نام دین

امروز روز آشکاری آن دین خاتم است

مومن بُدن به فرض که سخت است در زمین

انسان بُدن چه بود که انسان چنین کم است؟!

از دست مردمان ریا کار دین فروش

شیون کن ای زمان! که جهان گویی ابکم است…

باز هم…

باز هم سلام

یک سلام گرم

یک سلام عاشقانه از برای یار

باز هم درود

یک درود سبز

باز هم نگاه

یک نگاه نغز

باز زندگی

باز عاشقی

باز واژه واژه وجود تو

بغض سنگ‌فرش کوچه ها

از حسادت قدوم تو

باز دست من

باز دست تو

باز پای من

پا به پای تو

باز قلب من

آشیان تو

باز هم سلام

از برای تو

اینقدر ابلهیم…

باور نمیکنم

اینقدر ابلهند؟!

اینقدر ابلهند که وصف خدایشان

اینگونه می‌کنند

آنها خدایشان به عبادت نیاز داشت

از این سبب بیافرید بهر خودش بنده‌های خود

آنها خدایشان به زمان هم نیاز داشت

از این سبب فرشته و مامور هم گماشت

تا یاریش کنند

هر سال این همه اعمال بندگان

یک شب به پیشگاه خدا برده میشود!

گویی خدا همه‌ی سال خفته بود

جالب تر آنکه اگر این شبی که پیک

اعمال خوب و بدت جمع می‌کند

خواهش کنی ز او

شاید که اندکی به تو تخفیف هم دهد!

خواهش ز پیک حق به چنین سادگی بُوَد

یک ورد خاص هست

با اسم مستعار به نام دعای خوب

تنها همان بودش راه خواهشت!

این گونه ورد‌ها علاوه بر این هست بسیار

یک ورد بهر یکی قصر باشکوه

در سردر بهشت!

یک ورد هم برای رهایی ز هر گناه!

هر کار بد تو بکردی تمام شد

با ذکر خاص شب و روز و صد دعا!

آه ای خدای خوب چرا اینچنین کنند؟!

آه ای خدای خوب چرا اینچنین کنیم؟!

باور نمیکنم

اینقدر ابلهیم….

شروع عاشقی

و شعرهای من برای او کم است

برای خوبیش! برای مهربانیش…

چگونه می‌توان وجود یک فرشته را،

به واژه‌های خشک یک ترانه ساده کرد؟!

چگونه می‌توان تمام لحظه‌های شوق را،

به لفظ ساده و روان عاشقی خلاصه کرد؟!

چگونه می‌شود که بی وجود او،

ترانه خواند و زنده ماند و دم نزد؟!

چگونه می‌شود برای ذره‌ای ز نور او،

در این سیاهی شب زمان قدم نزد؟!

در آن زمان که فکر می‌کنی تمام زندگی به کام توست

به این نتیجه می‌رسی که تازه ابتدای راه تازه است…

هنوز راه بس دراز و مبهمی به پیش روست….

شروع عاشقی گذشته و مهمترین زمان نهایت است

و بعد تر به این نتیجه میرسی که عاشقی،

مثال این جهان چه بی‌شروع و‌ بی‌نهایت است!!

زان یار دلنوازم

«زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت»

نیست…

باور میکنی؟

بود! بود! حالا نیست!

گرچه در دوردست خیالم بود ولی بود!

امروز شنیدم «محمد شیرعلی» دوست عزیز دوران راهنماییم و پسر استادمون فوت شده

نمیدونم

باورم نمیشه

محمد…..

گرچه توی راهنمایی با هم همکلاسی نبودیم و توی دبیرستانم با ما نبود ولی یک سالی باهاش خیلی دوست بودم.

یه شخصیت عجیب و فوق العاده باهوش (اینو در مورد هر کسی نمیگم)

وقتی پدرش استادمون شد دو باره کل خاطراتش واسم زنده شده بود. این چند ساله خیلی میخواستم ببینمش…. حیف که گاهی خیلی زود دیر میشه….