پاسخ یک معما

واپسین لحظات ماه خیس آبان بود

بلبلی پرسید:

«زندگی زیباست؟»

نوگلی در کنج باغ آرزو در حال رویش بود

آسمان تاریک و ابری و زمین خیس و به دور از نور و تابش بود

بلبلک در فکر گل، در فکر تاریکی به فکر خیسی خانه…

«زندگی زیباست؟»

زندگی زیباست آری! با گل زیبا بسی زیباست!

پس به روز و شب به گرد گل همی گشتن یقیناً کار یک داناست!

روزها بلبل به دور نوگل و نوگل به دور از نور و نور از پشت ابر تیره دلتنگ زمین سرد و خیس باغ

«زندگی زیباست؟»

زندگی آری به صبر و عشق و امید از بر آینده‌ای روشن بسی زیباست!

لیک گر باد زمان …. هرگز!

بخت و اقبال زمان با ماست

زندگی زیباست!!

باد سرد از سمت مغرب، سمت بی پروایی دنیای بی احساس می‌آمد

ترس می‌آورد!

بلبلک بر گرد گل چونان سپر بر سینه، چون آغوش مادر سخت و ثابت بود

باد سرد غرب بی پروای این دنیای بی احساس، پرهای پُر از نازش بسی می‌کند!

لیک گل دور از گزند و زندگی زیبای زیبا ماند و پرهایش چه ارزش داشت، در این راه؟!

زندگی زیباییش مدیون آن گل بود!

روزهای خوب آمد، گل شکفت و بلبلک هم بیشتر از گل!

گل کمی زرد و کمی قرمز

بلبلک در عشق یک رویای سرتاپا به رنگ سرخ….

ناگهان اندر لب یک پرتگاه پوچی مفرط!

نه نباید زندگی اینقدر بد باشد!

پس همی بلبل بشد بس سخت در کوشش برای کندن زردی، برای بردن زنگار از آن گل

گل به درد آغشته و اندوه،

اندوهش ز بهر عشق آن بلبل!

«زندگی زیباست؟»

آری! زندگی با یک گل سرخ به دور از زردی و زشتی یقیناً جمع خوبی‌هاست!

بلبلک در کوششی بی وقفه و بس سخت

گل به سختی زخمی از بلبل،

برگهای سرخ گل هم رفته رفته زرد می‌گردید!

عشق بلبل چون قفس، خود درد می‌گردید!

زندگی زیباست؟

زندگی زیبائیش در چیست؟

در سرخی؟ به گل؟ در صبر؟ در باران؟ به بلبل؟ باغ؟

زندگی زیباییش در ذهن بلبل، چیزکی بودش که همواره جهانش یک قدم از آن عقب‌تر بود…

معنیش زندان و حصر گل، به دور از باد و باران بود!

گر تو اینگونه بپرسی زندگی زیباست؟ هرگز! زندگی سرشار از ناکامی و ترس و شکست و زردی پرهاست!

لیک گر خواهی تو لذت از همین گلهای زرد و از همین دشت و همین باغ و همین باران و حتی این علفهای به ظاهر پست… آری زندگی زیباست!

من نمیدانم، نمیگویم که بین زشتی و زیبایی دنیا کدامین بهتر و والاتر از آن دیگری باشد…

شاید آری زندگی آدمی بهر تلاش از بهر «خوبی» هاست!

لیک میدانم که اینجا، در همین دنیای بی‌احساس چیزی هست با نام به ظاهر ساده «بودن»

زندگی زیبا و زشتش هرچه باشد «هست»!

ذهن تو تنها ترین تعیین حل این معمای به ظاهر سخت این دنیاست:

راستی در ذهن تو این زندگی زیباست؟

 

سیدمهدی دلیلی

آبان ۱۳۹۱

نامه‌ای به آقای اشترنبرگ

سلام آقای اشترنبرگ

امیدوارم حالتان خوب باشد یا اگر هم مرده‌اید روحتان خوب باشد یا اگر وجود ندارد خلاصه یه چیزی این وسط خوب باشد!

راستش اسمتان را در اینترنت پیدا کردم و از آنجا که در زمینه عشق استاد بودید گفتم نظریه شما را بخوانم اما چند مشکل دارم…

گفتید عشق سه ضلع دارد: اولی را شوق رسیدن مینامم که وقتی از یارت دوری ابراز دلتنگی کنی! دوم تعهد و سوم خوشی در باهم بودن

آقای اشترنبرگ اما سرگذشت من

دروغ چرا! عاشق بودم! اما فقط اولین ضلع را داشتم. خلاصه گذشت و عاشقی تمام شد. بعد از آن دیگر شوق و دلتنگی هم به کلی تمام شد!

دومین عشقم با تعهد شروع شد و بی تعهد تمام! بی تعهد که می‌گویم یعنی بی تعهد محض! دیگر به کسی و چیزی تعهدی نداشتم

سومین عشقم با خوشی باهم بودن و شاید با عقده خوشی شروع شد و هنگامی که تمام شد دیگر آن را هم نمیخواستم

اما آقای اشترنبرگ عزیز! عشق چهارمم هیچ یک از این سه ضلع را ندارد ولی عجیب خوب است! عجیب!

می‌گویی چهار نفر نبودند؟ خوب نبوده باشند! برای من که چهار نفر بوده‌اند حتی اگر همه‌شان یکی باشند. یا حتی همه در خیالم!

 

پ.ن: چه کنـِـــــــــــــــــــــــــم؟

پ.ن۲ : از چهارشنبه نوشت‌های یک سید:دی