خانه‌ی من سمپاد

کنج یک دشت کویر

توی شهری آباد

یک محله عجیب

یا همان غول آباد

ته یک کوچه تنگ

میکنم ناگه یاد

آری آری اینجاست ،

خانه من سمپاد!!!

خانه کودکیم ،

خانه احساسم

خانه هرچه که دارم در یاد

آن زمان شیرین

با خوشی یادش باد

در و دیوارش هم

بوی خوش خواهد داد

لیک تا وقتی هست ،

نام آنجا سمپاد!

حیف کز نامش بود

دل برخی ناشاد

لیک من میگویم

به همه این افراد :

تا ابد خواهم گفت

خانه من سمپاد!

یک صحنه

سلام

چند روز پیش یه مراسمی بود منم تو برگزاریش یه کم کمک کردم یه نمایش قشنگ توش داشت!

من از پشت سن داشتم تماشا میکردم جالب و یه کم کمدی بود ولی ….

ولی یه صحنه منو تکون داد!! هنوز یادمه ….

«تعصب با یه دستش عقل و با دست دیگرش دین رو به بند کشیده بود و فراموشی رو مجبور کرده بود تا خاطرات خوب رو از بین ببره… ولی یه نفر از اینکه صدای فراموشی تغییر کرده بود ماجرا رو فهمید!»

یادم اومد فراموشی گاهی واسه من هم صداش عوض میشه… مثل اینکه ترسیده….

نکنه تعصب داره مجبورش میکنه که….

وااااااااااای

آینده‌ی من

سلام!

میگم من آیندم چی میشه ؟؟؟

یه دوست تو نظرات پست قبلی پرسیده بود! خودم نمیتونم بگم که تا حالا بهش فکر نکردم ولی هر چی فکر کردم به جایی نرسیدم و تازگیا دارم فکر میکنم که اصلاً بهتره به آینده فکر نکنم!!! بابا آدم باید حالا خوش باشه و سعی کنه باعث خوشی و پیشرفت خود و دیگران بشه نظر شما چیه؟

بازم به قول شاعر (که یه شعر گفته تو این مایه ها!!!):

آز دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن                  فــــردا که نـیــامـدسـت فـریـاد مـکـن!

بــر نـامـده و گـذشـتــه بـنــیـاد مـکـن                  حالی خوش باش و عمر بر باد مکن!

خدایا

دوستت میدارم…
نه به اندازه کوه
نه به اندازه دشت
نه به اندازه یک برگ لطیف و زیبا
یا به اندازه باد خنک اول صبح
دوستت میدارم
بیشتر از همه خوشبختی ها
صاف تر از همه دلتنگی ها

تو تجلی هزاران دریا
من نماد تشنه
تو همه پاک و لطیف
من پی توبه ز ناپاکی ها

تو خود خورشیدی
لیک…
من در این ظلمت بی همدم خویش ،
پی فانوس وجودت گشتم!
کاش میدانستم…
کاش میفهمیدم ،
که تو از دایره کون و مکان بیرونی

تو چه وسعت داری!!
از دم خانه قلبم هستی …
تا به اعماق فضا
از سر قله امید بشر ،
تا ته درّه نومیدی ها
از سراپرده نور ، تا به تاریکی ها

تو همه خوبی ها ،
در همان بستر نا محدودی
تو همان غنچه یاسی که دم صبح شکفت
یا همان بچه که دیروز به دنیا آمد
یا همان سنگ که افتاد از کوه
یا چرا اینهمه دور؟!
حرف قلبم این است …
راست گویم تو منی!!!

سال نو

سلام خوبید؟

چه خبرا؟ سال نو همگی تون مبارک!

میگم همه سال نو که میشه یه تصمیم کبری میگیرن!!! منم یه تصمیم گرفتم! البته قبلا هم رعایت میکردما ولی از حالا میخوام جدی تر بگیرمش.

حالا این تصمیم چیه میگم : میخوام وبلاگم فقط حرفای خودم باشه حالا ممکنه به صورت یه متن یا شعر از خودم باشه یا ممکنه حرف دلم رو با یه شعر یا متن از دیگران بیان کنم که در حالت دوم حتما میگم که اینا مال خودم نیست ولی اگه چیزی نگفتم یعنی مال خودمه!

خوب طبیعیه که گاهی یه مدت طولانی مطلب جدید نزنم یا اینکه یه روز یه عالمه مطلب بزنم (حالت دوم خیلی بعیده هاااااا!!! )

آهان راستی!!! سال نوتون مبارک باشه! ایشالا همیشه خوب و خوش باشید

فعلا بدرود

نمیدونم چی بگم

بازم سلام

دلم اینقد گرفته که نمی دونم از چی گرفته!!!

از هیشکی گله ندارم از خودمم گله ندارم از خدای خودمم گله ندارم از زمین و زمان هم راضیم نمیدونم چه مرگمه!!

شاید این درد بی دردیه که دارم اخه همه چیز زیادی خوبه!! اینم یه شعر از خودم در جواب به بعضی خوانندگان محترم!!! :

گویند کسان از چه نگردانی آب*                     گویم که ندارم غمِ دل گفته ی ناب

توضیح : *در اصل آپ کردن بوده که به ضرورت شعری و همچنین برای جلوگیری از کاربرد واژه اجنبی ، آب ذکر شده!

راستی عید هم نزدیکه اگه دیگه وقت نشد تبریک بگم عید همگی مبارک!!!

دروغ

بازم سلام

میگم یه سوال واسم پیش اومده چرا ماها وقتی یه کار بد میکنیم یا کاری میکنیم که از نظر بقیه درست نیست هزار تا دروغ سر هم میکنیم یا شایدم اسمشو نگذاریم دروغ ولی یه حرفی میزنیم که از ته دل قبول نداریم یا اگر قبول داریم هم به زور به خودمون قبولوندیم!!!(چی گفتم!)

حالا از اون طرف اگه یکی یه کاری بکنه که به نظر ما بد باشه ولی به نظر خودش درست باشه اگه ازش بپرسیم چرا این کارو کردی کدوم حالت رو بیشتر دوست دارید جواب بده؟

۱) بگه به نظر من این کاری که کردم درسته و دلایلی که خودش داره رو بیاره که البته احتمالا به نظر ما این دلایل غلطه!!!

۲) بیاد و یه جوری کارشو با عقاید ما توجیه کنه که البته احتمالا به نظر اون این عقاید غلطه!!!

۳) بگه اشتباه کردم هرچند تو دلش اینو قبول نداره

.

.

.

.

.

گزینه اولی رو انتخاب کردید نه؟؟

اگه اولی رو انتخاب کردید باید بگم که به احتمال زیاد دارید دروغ میگید و تازه خودتونم قبول ندارید!!!!

من خودم دومی رو انتخاب میکنم! البته گزینه های دوم و سوم هم یعنی دروغ رو دوس داریم البته این موضوع رو قبول داریم!

به قول شاعر(البته شعرش دقیق یادم نیست ولی تو این مایه هاست) :

آنکس که نداند و بداند که نداند                 لنگان خرک خویش به مقصد برساند

آنکس که نداند و نداند که نداند                 در جـــهـل مرکـب ابـد الـدهـر بـمـــاند

حالا این شعر چه ربطی به موضوع داشت

آهان راستی!! یه نکته مهم :

به تعداد آدم ها راه هست برای رسیدن به خدا باور کنید!

خدای من

سلام

راستش نمیدونم کسی دیگه هم به این فکر کرده یا نه ولی من خیلی فکرش کردم که خدا چیه؟ کیه؟

اصلا خدا یه چیز جدا گونست؟ یا مجموع همه چیزه؟

روز قیامت چی؟ هست؟ نیست؟ یا بهتر بگم  چه جوریه؟

جدیدا دارم به این فکر میکنم که اینا مهم نیست!! خدا هر چی میخواد باشه باشه ! مهم اینه که بی نهایته! مهم اینه که مهربونه ! و در مجموع بزرگترین و بهترینه!! الله اکبر!

روز قیامت هم هرجور باشه مهم نیست!

من کارایی رو میکنم که به نظر خودم خوبه اگه بد بود دیگه بیشتر از این ظرفیت درک خوبی و بدی رو نداشتم ولی میدونم خدا می بخشتم اخه خیلی دوسم داره!

به نظر من هر چی که باعث لذت بردن کل جامعه بشه یا بهتر بگم کل جامعه رو بهتر بکنه (بهتر گفتم)

خوب میدونم زیاد سر در نیاوردین ولی مهم نیست!

اولا اینا رو ننوشتم که شماها سر در بیارین که! نوشتم که خودم خالی شم!

ثانیا خودمم سر در نمیارم

ثالثا به تعداد آدم ها راه هست برای رسیدن به خدا!!!

بهش چی می‌گفتم؟

داشتم با خودم فکر میکردم حالا که اومده شهر ما اگه میدیدمش بهش چی می گفتم :بهش می گفتم دیگه دوران دیکتاتوری تموم شده….

بهش می گفتم دیکتاتوری فکری هم یه نوع دیکتاتوریه ….

بهش می گفتم به زور نمیشه آدما رو به یه کاری مجبور کرد حتی نمیشه به زور اونا رو به بهشت برد! …

بهش می گفتم به جای اینکه چیزایی که از نظر خودش ارزشه رو به صورت قانون در بیاره بهتر بود قوانین رو به شکل ارزش در بین مردم جا بندازه …

بهش می گفتم دین و برنامه زندگی هیچ دو نفری مثل هم نیست …

بهش می گفتم به تعداد آدمها راه هست برای رسیدن به خدا ….

اما نه! بهش هیچی نمی گفتم! آخه اونم یه آدمه که داره از راه خودش به خدا می رسه!!!

فصل‌ها

آسمان قرمز بود ، و هوا ابری و سرد
و زمین یخبندان
و زمان تیره و تار ، و پرستو لرزان
و زمین غرق گل یاس سپید ، که همه یخ زده بود
نه ز سرما ز سکوت
ز سکوت بلبل
و هم آوایی طوطی با باد …

آسمان در هم شد
گریه ای کرد برای گل سرخ
و زمین هم تر شد
قطره های باران ، جویباری گشتند
و چو یک رود عظیم و مواج
خاک این کهنه دیاران شستند
آسمان آبی شد
و زمین دشت گل یاس سپید
و زمان روشن و زیبا چو نسیم دم صبح
بلبلان میخواندند
طوطیان هم آواز
همگی هم پرواز
گل لاله ز میان صحرا ، خود نمایی می کرد
عطر سبز گل یاس ، هم نوایی میکرد …

فصل تابستان شد
گرمی سرخ افق پیدا شد
و شرار آتش ، که از آن سو آمد
لاله ها را سوزاند
یاس ها جنگیدند
گرمی سرخ افق را ز میان برچیدند …

فصل پاییز آمد
میوه ها را چیدند
سال پر باری بود
سال آزادی نبض گل سرخ
سال پرواز پرستو بر بام
سال عشق و احساس …

کم کمک باد خنک می آمد
برگ سبز گل سرخ  _ که دگر سرخ نبود _
کم کمک می خشکید
باد ها تند تر و سرد تر از راه رسید
برگ ها را میچید
ابر ها میگریید
و پرستو در فکر :
باز خواهد لرزید ؟
و کمی دیگر فکر … :
«نه دگر هیچ نخواهم لرزید »
رو به دیگر یاران :
«رخت ها بر بندید
زدیار گل سرخ ، باید امشب کوچید!»
لیک گلهای سپید ،
فکر کوچ و پر پرواز ندارند به سر یا بر تن
باید امروز پناهی یابند
یا ز سرمای زمستان دگر ،
باز هم یخ بزنند
بلبلان ، راستی ، از گفتن خاموش شدند
و همان طوطی ها ،
باهم آواز خوشامد گویی ، بهر سرما خواندند!

با همه این احوال ، ما همه میدانیم
گر پرستو رود از خانه ما ،
در بهاران آید
یا اگر یاس زند یخ ز زمستانی سرد ،
باز هم می روید
بلبلی خواهد خواند ،
روز دیگر شاید
و همان روز دگر باره به فکر سرما ،
هیچ کس نیست هنوز

خانه ای باید ساخت!
نه ز پولک ، از سنگ
بر در و دیوارش باید اینگونه نوشت :
«آسمان ها آبی ست
و زمین دشت گل یاس سپید
و زمان روشن و زیبا چو نسیم دم صبح
بلبلان میخواندند
و پرستو ها هم ،
پیش ما می مانند…»
لیک من میدانم
که گل یاس سپید
زود خواهد فهمید ،
که دروغ است اینها
همه نیرنگ و فریب!!!