ما

روزگارم آشوب
و جهانم پر از پیچ و خم مبهم بود
در درونم انگار، چیزی از دفتر شعرم کم بود
ناگهان دیدمت و در دلم آشوب… چه زیبا اما!
با نگاهت گل لبخند شکفت
نام تو در دل من غوغا کرد
و سلامت کردم
و سلامم کردی
روزگارم روشن،
و جهانم پرِ از دیدن و بوییدن تو
و وجودم پرِ از رویا شد!
تو کنارم بودی، و جهان زیبا بود…
لحظه‌ها در گذر و ترس فراموشی‌ها
لیک در دایره قسمت ما جز من و تو هیچ نبود!
همه در یاد من و تو، ما بود
تو کنارم ماندی، من کنارت ماندم
ما در این جا ماندیم
توی این واژه‌ی زیبای دو حرفی، خود «ما»
لحظه‌ای قبل ز من پرسیدی، که تو یا… هیچِ دگر نیست! مگو!
عاشقم بر همه عالم آری
تو همه عالم و دنیای منی!
چشم‌هایت بستی
و جهان در بر من خوابیده…
و من، این مرد پر از خوشبختی،
در تو خود را و تو را در دل خود می‌بینم
من و تو تا به ابد خوشبختیم،
من و تو تا به ابد با هم و دنیای همیم
من و تو «ما» ی همیم…

دوستت دارم

در شبی سرد و زمستانی که عشاق از پی معشوق‌هاشان میروند آرام،
روزگاری مرده، دنیایی پر از ابهام،
لحظه‌های تند و ناآرام،
دوستت دارم!
دوستت دارم نه چون آن روز اول! صد هزاران بیش!
هرچه خواهد یا نخواهد گو بیاید پیش
دوستت دارم

سیدمهدی دلیلی

بهمن ۹۵

بیا

عشق من، عاشق هرلحظه‌ات اینجاست، بیا

لحظه‌هایی چه دروغ، ای تو همه راست، بیا

چه تفاوت ز کجا تا به کجاها برویم

دوستت دارم و اینها همه پیداست، بیا

«عاشقی شیوه‌ی رندان بلاکش باشد»؟

من نه رندم، نه بلاکش، نه به اینهاست، بیا!

واژه‌ی عشق در این روز چه معنی دارد؟

معنی واژه دگر جمله خود ماست بیا

نه ز دیروز و نه فردا بهراسم هرگز

عشقِ امروز، نه دیروز و نه فرداست، بیا

به کجا میروی ای دوست؟ کدامین منزل؟

عشق من! عاشق هرلحظه‌ات اینجاست! بیا!

سیدمهدی دلیلی

دی‌ماه ۱۳۹۴

هیس

دختر باشی یا پسر فرقی ندارد

تا فریاد نزنی ظلم ادامه دارد

به «هیس»ها بی اعتنا باش!

پاسخ یک معما

واپسین لحظات ماه خیس آبان بود

بلبلی پرسید:

«زندگی زیباست؟»

نوگلی در کنج باغ آرزو در حال رویش بود

آسمان تاریک و ابری و زمین خیس و به دور از نور و تابش بود

بلبلک در فکر گل، در فکر تاریکی به فکر خیسی خانه…

«زندگی زیباست؟»

زندگی زیباست آری! با گل زیبا بسی زیباست!

پس به روز و شب به گرد گل همی گشتن یقیناً کار یک داناست!

روزها بلبل به دور نوگل و نوگل به دور از نور و نور از پشت ابر تیره دلتنگ زمین سرد و خیس باغ

«زندگی زیباست؟»

زندگی آری به صبر و عشق و امید از بر آینده‌ای روشن بسی زیباست!

لیک گر باد زمان …. هرگز!

بخت و اقبال زمان با ماست

زندگی زیباست!!

باد سرد از سمت مغرب، سمت بی پروایی دنیای بی احساس می‌آمد

ترس می‌آورد!

بلبلک بر گرد گل چونان سپر بر سینه، چون آغوش مادر سخت و ثابت بود

باد سرد غرب بی پروای این دنیای بی احساس، پرهای پُر از نازش بسی می‌کند!

لیک گل دور از گزند و زندگی زیبای زیبا ماند و پرهایش چه ارزش داشت، در این راه؟!

زندگی زیباییش مدیون آن گل بود!

روزهای خوب آمد، گل شکفت و بلبلک هم بیشتر از گل!

گل کمی زرد و کمی قرمز

بلبلک در عشق یک رویای سرتاپا به رنگ سرخ….

ناگهان اندر لب یک پرتگاه پوچی مفرط!

نه نباید زندگی اینقدر بد باشد!

پس همی بلبل بشد بس سخت در کوشش برای کندن زردی، برای بردن زنگار از آن گل

گل به درد آغشته و اندوه،

اندوهش ز بهر عشق آن بلبل!

«زندگی زیباست؟»

آری! زندگی با یک گل سرخ به دور از زردی و زشتی یقیناً جمع خوبی‌هاست!

بلبلک در کوششی بی وقفه و بس سخت

گل به سختی زخمی از بلبل،

برگهای سرخ گل هم رفته رفته زرد می‌گردید!

عشق بلبل چون قفس، خود درد می‌گردید!

زندگی زیباست؟

زندگی زیبائیش در چیست؟

در سرخی؟ به گل؟ در صبر؟ در باران؟ به بلبل؟ باغ؟

زندگی زیباییش در ذهن بلبل، چیزکی بودش که همواره جهانش یک قدم از آن عقب‌تر بود…

معنیش زندان و حصر گل، به دور از باد و باران بود!

گر تو اینگونه بپرسی زندگی زیباست؟ هرگز! زندگی سرشار از ناکامی و ترس و شکست و زردی پرهاست!

لیک گر خواهی تو لذت از همین گلهای زرد و از همین دشت و همین باغ و همین باران و حتی این علفهای به ظاهر پست… آری زندگی زیباست!

من نمیدانم، نمیگویم که بین زشتی و زیبایی دنیا کدامین بهتر و والاتر از آن دیگری باشد…

شاید آری زندگی آدمی بهر تلاش از بهر «خوبی» هاست!

لیک میدانم که اینجا، در همین دنیای بی‌احساس چیزی هست با نام به ظاهر ساده «بودن»

زندگی زیبا و زشتش هرچه باشد «هست»!

ذهن تو تنها ترین تعیین حل این معمای به ظاهر سخت این دنیاست:

راستی در ذهن تو این زندگی زیباست؟

 

سیدمهدی دلیلی

آبان ۱۳۹۱

نامه‌ای به آقای اشترنبرگ

سلام آقای اشترنبرگ

امیدوارم حالتان خوب باشد یا اگر هم مرده‌اید روحتان خوب باشد یا اگر وجود ندارد خلاصه یه چیزی این وسط خوب باشد!

راستش اسمتان را در اینترنت پیدا کردم و از آنجا که در زمینه عشق استاد بودید گفتم نظریه شما را بخوانم اما چند مشکل دارم…

گفتید عشق سه ضلع دارد: اولی را شوق رسیدن مینامم که وقتی از یارت دوری ابراز دلتنگی کنی! دوم تعهد و سوم خوشی در باهم بودن

آقای اشترنبرگ اما سرگذشت من

دروغ چرا! عاشق بودم! اما فقط اولین ضلع را داشتم. خلاصه گذشت و عاشقی تمام شد. بعد از آن دیگر شوق و دلتنگی هم به کلی تمام شد!

دومین عشقم با تعهد شروع شد و بی تعهد تمام! بی تعهد که می‌گویم یعنی بی تعهد محض! دیگر به کسی و چیزی تعهدی نداشتم

سومین عشقم با خوشی باهم بودن و شاید با عقده خوشی شروع شد و هنگامی که تمام شد دیگر آن را هم نمیخواستم

اما آقای اشترنبرگ عزیز! عشق چهارمم هیچ یک از این سه ضلع را ندارد ولی عجیب خوب است! عجیب!

می‌گویی چهار نفر نبودند؟ خوب نبوده باشند! برای من که چهار نفر بوده‌اند حتی اگر همه‌شان یکی باشند. یا حتی همه در خیالم!

 

پ.ن: چه کنـِـــــــــــــــــــــــــم؟

پ.ن۲ : از چهارشنبه نوشت‌های یک سید:دی

خدا حافظی

آمدی آنگاه که خسته بودم

در طلب عشق نشسته بودم

بی طلب مزد شدی یار من

همدم و شیرین و وفادار من

عشق حقیقی به من آموختی

در طلب خوبی من سوختی

لیک تو ای ماه وفادار من

دلبرمن نوگل من یار من،

از منِ من بت بر خود ساختی

خار بُدم گُل نگه انداختی

زخم زدم بر بدنت ساختی

در ره من هرچه که شد باختی

لیک نخواهم که دگر گل شوم

بی غم و هم یاور بلبل شوم

دلبر من خوب من ای ماه من

من همه خارم تو نه همراه من

عشق، نه در من بتواند بماند

بلبل سرگشته نه بتوان بخواند

لیک تو عاشق تو سزاوار عشق

همدم و غمخوار و وفادار عشق

در همه احوال گلی پر سرور

باشی و هستی همه سر پر غرور

تا که غم و غصه نباشد سزای

میسپرم یار خودم بر خدای

نسل بی پرواز

«هوا بارانی است و فصل پاییز

گلوی آسمان از بغض لبریز

به سجده آمده ابری که انگار،

شده از داغ تابستانه سرریز

هوای مدرسه، بوی الفبا

صدای زنگ اول، محکم و تیز

جزای خنده های بی مجوز،

و شادیها و تفریحات ناچیز

برای نوجوانی‌های ما بود،

فرود خشم و تهمت های یکریز

رسیده اول مهر و درونم،

پراست از لحظه های خاطرانگیز

کلاس درس خالی مانده از تو

من و گلهای پژمرده سرمیز….

هوا پاییزی و بارانی ام من

درون خشم خود زندانی ام من

چه فردای خوشی را خواب دیدیم

تمام نقشه ها بر آب دیدیم

چه دورانی، چه رویای عبوری

چه جستن ها به دنبال ظهوری…

من و تو نسل بی پرواز بودیم،

اسیر پنجه های باز بودیم

همان بازی که با تیغ سر انگشت

به پیش چشمهای من تو را کشت!

تمام آرزو ها را فنا کرد

دو دست دوستیمان را جدا کرد

تو جام شوکران را سر کشیدی

به ناگه از کنارم پر کشیدی…

به دانه دانه اشک مادرانه

به آن اندیشه های جاودانه

به قطره قطره خون عشق سوگند

به سوز سینه های مانده در بند

دلم صد پاره شد بر خاک افتاد

به قلبم از غمت صد چاک افتاد

بگو آنجا که رفتی شاد هستی؟

در آن سوی حیات آزاد هستی؟

هوای نوجوانی خاطرت هست؟

هنوزم عشق میهن در سرت هست؟

بگو آنجا که رفتی هرزه ای نیست؟

تبر، تقدیر سرو و سبزه ای نیست؟

کسی دزد شعورت نیست آنجا؟

تجاوز به غرورت نیست آنجا؟

خبر از گورهای بی نشان هست؟

صدای زجه های مادران هست؟

بخوا ن همدرد من، هم نسل و همراه!

بخوان شعر مرا با حسرت و آه

دوباره اول مهر است و پاییز

گلوی آسمان از بغض لبریز

من و میزی که خالی مانده از تو

و گلهایی که پزمرده سر میز»

هیلا صدیقی

ببینید و گوش دهید: http://www.youtube.com/watch?v=l2Sbmds0O-E

زمستان جدید

پیش نوشت: خواندن این شعر چهار سال قبل من پیش از این الزامی است! 🙂

یادتان هست زمستان و بهار

یادتان هست گل لاله سرخ

یادتان هست پرستو، گل یاس

راستی گفتم یاس

عطر سبزش را چه؟

یاد دارید هنوز؟

فصل پاییز و درو

و خیال خوش آزادی نبض گل سرخ

و خیال خوش پرواز پرستو بر بام

و دگرها و دگرها که ز یاد من و تو هم رفتست

من هنوز اما در فکرم

یادتان هست پرستو چه بگفت؟

«از دیار گل سرخ

باید امشب کوچید»

من نمیدانم لیک

گر پرستو رود از خانه ما ،

در بهاران آید؟
یا اگر یاس زند یخ ز زمستانی سرد ،

باز هم می روید؟

بلبلی خواهد خواند ،

روز دیگر آیا؟

من دگر حوصله ساختن خانه سنگی خودم را حتی

بهر دل خوش کنکی نیز ندارم امروز

من دگر حوصله ماندن، رفتن، مردن

من دگر حوصله دنیا را….

ساده تر می‌گویم

در زمستان جدید

من پر آتش هم، یخ زده ام!

شعر

گفتی از غم بسیار

لختی از شادی گو

گفتن از غم هنری نیست عزیز

هممان غم داریم

گرهنرمندی تو

به میان سخنانت کمی از گوهر آزادی گو

سخنانم همه آکنده به غم خواهد بود

پس نمی‌گویم هیچ

تا نگویند برای غم خود شعر سرود

تا نگویند که معشوقه من،

مثل معشوقه خیلی‌ها، غم بود

من نمی‌دانم حتی

آخر شعر چه باید گویم

آخری پر شده از معنی ناب

راستی معنی چیست؟

واژه ای بی معنیست

شعر را باید فهمید

با هماهنگی آن هم رقصید

نه که معنی کرد

و نه مکثی حتی

روی این شعر،

باید بدوی با یک رقص

با یک ساز

با آواز

با هماهنگی باد

با نسیم و فریاد

کوله بارت سبک و ساده و حتی خالی

نه پر از واژه و معنیِ گران

روی اشعار روان سُر بخوری

آخر شعر اما

سایبانی باشد

خط پایانی

ترمزی حتی!

تا که آرام شوی، لم بدهی

و به زیبایی و آزادی و شادی برسی

آخر شعر من اما هیچ است

می‌روی تا ته دره یکراست

حس بی معنی این آخر اشعارم را قدر بدان!